یکی دوماه پیش که استادجلسه ی تحلیل روانشناسی فیلم فروشنده روگذاشته بود یادمه که میگفت ازموضوعات پررنگ توی این فیلم خشونت جنسیه...خشونت جنسی فقط توی صحنه حمله اون پیرمرد به رعنا توی حموم خلاصه نمیشه...توی خندیدن بازیگرمردتئاتر به خانوم مقابلش که نقش فاحشه روداشت توی صحنه ای که خانومه توی تاکسی به عماد گفت جمع وجورتربشه وآخرش اومدجلونشست حتی توی صحنه آخرکه عمادورعنا برای گریم خیلی بی روح نشسته بودند وپشت صحنه شون بازیگرنقش زن فاحشه قرارداشت وحتی توی پشغامگیرمردصاحبخونه کاملامشخص بود...بعدازفیلم هیس دومین فیلم اثرگذار وپرمعنی که توی سینمادیدم فیلم فروشنده بود...وچقدقشنگ استاد صحنه ی اول این فیلم رو برامون پررنگ کردوقتی که گفت همه ی فیلم ازصحنه ی اولش مشخص بود حول چی میچرخه وصحنه ی اول این بود:یه اتاق خواب که دیوارش ترک خورده ویه تخت بهم ریخته...این دوتافیلم ازاونجایی اومدن دوباره توی خاطرم که سه تاتجاوز درعرض چندساعت فقط به یک کلانتری گزارش شد...چقدترسناکه که آدما به خضوصی ترین حریم هم دست درازی میکنن...چقدقبیحن کسانی که واسه چندلحظه لذت روان یک آدم روان یک بچه رو بهم میریزن...هیشکی نمیتونه ضربه ای که به اون بچه واردشده تصورکنه ...دربهترین حالت اگه فکرخودکشی به سرش نزنه یا ازهمه مردا فراری میشه یا با بی بندوباری سعی میکنه دردش خودش روالتیام بده...تعجب از بی شرفاییه که یادشون میره دنیا داره مکافاته و زندگی یک آدم روبراش کابوس میکنن...واقعا که چقدخشونت جنسی توی جامعه زیاده...منی که آدم بزرگم وقتی یه حرومزاده بهم زد ودررفت تاچندروزحالم بود هنوزم که هنوزه صدای موتوردورم میشنوم یه لحظه تنم میلرزه هنوزم گوشی دستمه که فوری زنگ بزنم پلیس اون وقت اون بچه ی معصوم چه زجری میکشه فقط خدامیدونه...دور وزمونه ی ترسناکی شده
باراولی بودکه زیر یه سقفیم وروزتولدعلی رسیده بود از اوله ماه داشتم فکر این روز رومیکردم دلم میخواست بهمون خیلی خوش بگذره، علی همیشه تولدم خیلی خوشحالم میکنه باکادو باخنده باشوخی بارهرچی که میتونه پارسال تولدم خیلی خوشگذشت یه تیکه فیلم بیادموندنی ازش دارم که هروقت میبینمش ازتهه دل میخندم...دلم میخواست امسال من تلافی کنم امسال من بخندونمش خوشحال بودم باپولی که خودم کارکردم براش کادومیخرم کیک میخرم خیلی ذوق تولدشوداشتم آره داشتم
هم دلم میخواست بهش یه کادوی کاربردی بدم هم به کاوی بیادموندنی وبرای جفتشم ایده داشتم چندجاپرسیدم وگشتم تاکادویی که میخواستم سفارش دادم وکلی هم تاکیدکردم که دوشنبه میخوامش کادوی دیگه ش هم یه روزکه ازامتحان برمیگشتم خریدم مونده بود کادوشون کنم وکیک بخرم وبرم آرایشگاه...تااومدم کاغذکادوبپیچم آقا سررسید خوشحال شدم زوداومده پس این یعنی شب برمیگرده بااینکه گفت ساعت 2میاد بازم خوشحال بودم چون میتونستم ووقت داشتم اون ژله ای که تعریفشو میکردن درست کنم ....وقتی رفت منم رفتم کیکشو خریدم برام مهم نبود گرمه، روزه ام، پیاده ام نه هیشکدوم مهم نبود اینقدذوق داشتم که حال خودمو نمیدونستم بااینکه آرایشگاه بسته امامن کیکمو خریده بودم وتولدرومیشه بدون آرایشگاه رفتن تصورکردامابدون کیک اصلا!!!!!!!!!روزه ام روکه بازکردم مشغول ژله درست کردن شدم یکم سخت بودقیقاهم اون چیزی نشدکه من میخواستم امابازم خوشگل دراومد وقتی خیالم ازژله راحت شد رفتم سراغ شام یابهتره بگم سحری...میدونستم علی قورمه سبزی هامو دوسداره پس تصمیم گرفتم براش قورمه سبزی بپزم...ساعت یک شد کم کم وقت اومدنه علی شد رفتم به خودم رسیدم یه لباسه خوب یه آرایش ملایم یه عطرخوشبو ویه لب خندون...شمعا رو روی کیکش چیدم وکیک وژله وکادوهاشو گذاشتم روی میزتحریرم که برام خریده بود...خودمو مشغول کردم باتلویزیون و گوشی تابیاد حوصله درس خوندن نبود اونشب فقط برای علی بود...2شد نیومد2ونیم شدنیومد3 شدنیومد3ونیم اس دادکه نمیتونه بیاد...خیلی خیلی حالم بدشد وا رفتم فقط تونستم همه چیو جمع کنم لباسمو عوض کنم و بیفتم توی رختخوابم...میدونستم تقصیری نداره و به قول باباش سرباز اختیارش دست خودش نیست اماخیلی ازش ناراحت بودم اینقدکه وقتی ازخواب بیدارشد فقط درحدسلام تونستم بهش بگم بغض کرده بودم بدنم رمق نداشت پاشم مثه همیشه بدرقش کنم هنوز وارفته بودم داشتم فکرمیکردم چطور گندزده شد به حالم به برنامه ام ...میدونم این خیلی بده که روزتولدت زنت بهت اخم کنه اینکه یه تولدت مبارک خشک وخالی هم نشنوی ولی این بدتره که با تدارکاتت دست به چونه خیره بمونی به ساعت وگوش به صدای موتوری باشی که توی پارکینگ بپیچه معذرت میخوام ازت تو تقصیری نداری اما تاحالااینجوری حالم گرفته نشده بود...لعنت به سربازی
امروز نمونه ی واقعیه یه خرس خوابالو بودم...ازخواب پاشدم نشستم توی جام دیدم خوابم میاد گرفتم یه ساعت خوابیدم دوباره بیدارشدم صبونه خوردم دوصفحه درس خوندم دیدم شدید خوابم میاد بازم یکساعت خوابیدم...عجیب بی حوصله ام عجیب کسل...
شاید خواب درمون دردمه...دردغصه ازدست پدری ک تلفنمو دیروزجواب نداد درمون آشفتگیه این روزام دل مشغولی وفکرای بیهوده وبی سرانجام...افتادم بین دوتا مردمغرور که هیشکدومشون حاضربه حرف زدن باهم نمیشن ویه فکری واسه ختم این قائله نمیکنن...نمیدونم شایدبابام فکرمیکنه منم چسبیدم که اصلاعروسی نمیخوام پدرمن منم میخوام اما چ کنم؟وایسم توروی شوهرم که بابات زده زیرحرفش توباید تاوان بدی؟زندگی روتلخ کنم به کام جفتمون؟قبلش هی هرروززنگ میزدی ببینی من کجام علی کجاس الان من افتادم ازچشمت؟ خیلی دردداره بخدا دردداره مگه چ گناه کردم که یکطرفه به قاضی میری؟میدونم کیا پرت کردن اماحواست باشه ایناهمون آدمایی هستن که بخاطرشون چندسال پیش زدی توگوشم بخاطرکاره نکرده ویک هفته باهام حرف نزدی...همونا که بعدا افتادن به پای مامان که ببخشدشون...هنوزم دهن بینی باباهنوزم...بازم به معرفت مامانم که اگه جلو انداختیش واگه اشکمو اون هفته درآورد امادیروز یکساعت باروی خوش باهام حرف زد مثه همیشه ...بازم دمش گرم که اگه دلش ازبدقولی خونواده علی وحرفای مردم شکست دله منونشکست وهنوزم اینقدمهربونه که میگه لباس تنه یگانه رودیدی ببین اگه خوشت اومده برای توهم بخرم...من فدای دل مهربونت بشم که حرف میشنوی حرفای دلمو بهت نزدم مامان که دوباره داغ دلت تازه نشه که عصه های منم رو دوشت تلمبارنکنی...اماتوبابادلم خیلی ازت گرفته من دخترتم کاش باهام حرف میزدی کاش ازم میپرسیدی حالا چیکارکنیم؟نظر تووعلی چیه؟توآدمه بی منطقی نبودی...نمیدونم شایدم شدی مثه قبلا که هفته ای یکبارزنگ میزدی شایدمن زیادی پرتوقع شدم شایدزیادی دلم نازک شده ...آره دلم خیلی نازک شده خیلی
چند وقتیه دلم خیلی میگیره ازاون موقع که توی دورهمی همکلاسیا همه آلبوم عکسای عقدوعروسیشون روآوردن وباذوق عکسای همومیدیدن ودلیل من برای دست خالی بودنم تحویل یه لبخندزورکی وجمله ی عکسای من شهرستانه واینجانیست بود!
دروغ چرا؟دلم گرفت دلم خواست اما ازکی گرفت نمیدونم!
بگم ازپدرومادرم دلگیرم؟آره یکم کوتاهی کردن درحقم میتونستن همه چیواینقدرراحت نگیرن امانمیشه قضاوت کرد بالاخره اونامنودخترعاقلی میدونن شایدخواستن باگوش کردن به حرفم شخصیتموبالاببرن...بگم ازمامان وبابای علی دلگیرم؟آره هستم یهو وسط راه یادشون افتادنمیتونن کمکون کنن وولمون کردن وزدن زیرحرفاشون امااونام خوشبختی پسرشون رومیخوان بیاخوشبین باشیم وفک کنیم اگه میتونستن ازهیچ کمکی دریغ نمیکردن...بگم ازعلی دلگیرم؟نمیدونم هروقت تصمیم میگیرم ازش دلخورباشم بابت دو دلیش که یه روزمیگه عروسی درکارهست ویه روزمیگه نیست اون لبخندش،اون بوسه های شب بخیروصبح بخیرش اون دل مهربونش که بادیدن دستای من برام دستکش خرید،نمیذاره ازش دلخوری تودلم بمونه اینقدردوسش دارم که سختیای الان رو فقط به عشق اینکه کنارمه ولبخندمیزنه پشت سرم میذارم
شایداگه لنگ رولنگ مینداخت وهیشکارنمیکردازش دلخورمیشدم اماالان که هرلحظه کاروتلاشش رومیبنم نمیتونم مقصرروعلی بدونم شایداصن مقصرخودمم شایدتوقعم زیاده امامیدونی تهه دلم میگه خواسته ی من کمترین خواسته ی هردختریه...بگذریم
هروقت به عروسی واینکه میتونیم بگیریم یانه فکرمیکنم چنان سرم دردمیگیره که جزخوابیدن دوای دیگه ای نداره پس گورباباش...دیگه برام مهم نیست تونستیم بگیریم میگیریم نتونستیمم دلم نمیخوادبهش فک کنم وحرص بخورم...من عشقمودارم خونم رودارم کارم رودارم واینکه یه آلبوم عکس ندارم چیزی ازارزشم کم نمیکنه قطعا
دلم میخوادیه روزی اونقد وضعمون خوب بشه که وقتی استادشدم وازسختیای زندگیم گفتم همه دانشجوهام هاج وواج بمونن که اینقدرقوی بودم
نه به وقتایی ک بیکاربودم واسه خودم نه به الان ک نمیدونم کدوم کارو اول انجام بدم...همه چی باهم سرم ریخته وفک کردن بهش مضطربم میکنن میدونم ک بالاخره تادیقه نودخودمو میرسونم اما نمیدونم چی ازآب درمیاد،امتحان شرکت سه تاارائه وازطرفی درسایی ک روهم تلمبارشده،وقتی هم ک میام خونه اولین چیزی ک حالمومیگیره گردوغبارتلویزیونه دیگه اگه لباس وظرف کثیفم داشته باشیم ک واویلاس
یوقتایی علی روتوی نظرم میارم اینکه علی خیلی بیشترازمن داره دوندگی میکنه وبارزندگی تااینجاهمش رو دوشش بوده شایدظریف باشم شاید بهم نیادتحمل زیادباشه اماقوی ام خیلی قوی،یاده پارسال افتاده زمانی کعلی میخواس وارداین شرکت بشه یادمه ک میگفت میترسم نتونم ازپس دوتاکاربربیام،درکش میکردم امابه تواناییش به قدرتش ایمان داشتم باورداشتم ک میتونه،نمیدونم منم میتونم یانه امااینقدتلاش میکنم ک حتی اگه به نتیجه ی خوبی نرسیدم جایی برای اینکهخودموسرزنش کنم باقی نمونه،یه امتیازبزرگی ک دارم اینه ک علی همراهمه پیشمه وهرجورک میتونه یه باری از رو دوشم برمیداره،بودنت انگیزه ی زندگیه برام
همیشه نزدیک امتحان جو کلاس متشنجه کلاس امروزم ازاین قاعده مستثنی نبودومن حدس میزنم دلیل این غرغرهام همین باشه😉
خوشحالم که سرم داره شلوغ میشه خوشحالم که منم میتونم پابه پای علی واسه ساختن زندگیمون تلاش کنم خوشحالم والبته کمی نگران
به خودم حق میدم همچین تجربه ای رونداشتم همیشه درس بوده ودرس ودرس
امیدوارم این مشغله ها آرامشو ازم نگیره وبرعکس فکرای بیخودی رو ازذهنم پاک کنه
ازاینجای زندگیم راضیم وامیدوارم یه دانشجوی خوب یه کارمندخوب ویه همسروکدبانوی خوب بشم