حرف دل

کلمات کلیدی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۸
تیر

آدمیزادهیچ وقت ازشرایطش راضی نیست وخیلی زودهمه چی براش یکنواخت میشه ودنبال شرایط دیگه ای میگرده...به قبل سال فکرمیکنم به موقعی که چندوقت مونده بودبه دوره ی آموزش علی واسترس این روداشتم که اگه کاربرام پیدانشه چیکارکنم؟کاره پیداشد استرس قبول شدنشم تموم شد وحالامن 8ماهه که اونجامشغولم..هرچندکه اینکار هم یکنواحت نیست ویه روزمشترکین محترم بااعصاب داغون منو راهی خونه میکنن ویه روزهم بااعصاب آروم...درکل کاره رومخیه واعصاب آدمو ضعیف میکنه به همه جورآدمی بایدبفهمونی...چ اونی که خیال میکنه خیلی حالیشه چ اونی که حروف انگلیسی روازهم تشخیص نمیده!خستگی کاروقتی توی تنت می مونه که 4ماه هم حقوق نگرفته باشی یوقتایی میشینم فکرمیکنم میبینم دارم مجانی واسه این شرکت کارمیکنم وقتی نه کارش برام رزومه میشه نه علاقه ای دارم ونه حقوقی درکاره!دلم میخوادزودتراستعفا بدم ویکم به خودم وزندگیم برسم..برم یه باشگاه اسم بنویسم...بیشترکتاب بخونم...برم بیرون بچرخم...درباره پایان نامم سرچ کنم...دستی به سروروی خونه بکشم...یه گل وگلدون بخرم...ناهارو شامم رو سرموقع حاضرکنم وکلی کاردیگه که حالمو خوب کنه...به امیدخدا تاموقعی که تصمیم استعفام قطعی شه کارعلی هم بیشتر وبیشتر بگیره که باخیال راحت بیخیال شرکت شم...اینم از غرغرای امروزم خخخخخخخ

۱۶
تیر
به نظرم هرچیزی هرآدمی یه ظرفیتی داره بیشترازظرفیتش که ازش انتظارداشته باشیم درواقع لهش میکنیم،داغونش میکنیم...اینکه همه چیو توی دلت بریزی اینکه تحملتو ببری بالا اینکه قوی باشی اصلا بدنیست امااینکه توقعات ازت بالابره اینه که آزاردهنده س،من میدونستم زندگی توی شهرغریب سخته میدونستم پدرومادرمو دیربه دیرمیبینم،سخت بود یه شب درمیون یا دوسه شب درمیون تنهایی خوابیدن،سخته رفت وآمد نداشتن با کسی تو غربت همه ی اینا رو تحمل کردم امانمیدونستم حق ندارم بخوام ببینمشون حق ندارم دلم تنگ بشه حق ندارم کم بیارم فقط به خاطراینکه شرایط رومیدونستم ...کسایی که یکم اززندگیمو میدونن اولین چیزی که میگن اینه سختت نیست؟منم بالبخندمیگم میگذره، کدوم دختری دوری ازپدرومادرشو دوست داره که من دومیش باشم ؟من عشق تو رواینقدواقعی دیدم که چشمم رو روی خواسته های خودم بستم هرچندکه بزرگترین خواسته ام زندگی باتو بود وهست...خودت میدونی وقتی ازم بخوای کاری روانجام ندم حتی اگه باحرفت مخالف باشم حرمت حرفت رو نگه میدارم چون دوستت دارم و بهت اعتماد دارم...حرفتو دوتانکن هیچوقت عزیزدلم چون درست یاغلط من یادگرفتم به حرف آدما اطمینان کنم وزمانی که حرفت دوتامیشه ناخودآگاه اعتبار گفته هات واسم کم میشه...تومرد فهمیده ای هستی بهت افتخارمیکنم اگه دیشب ازدلم درنمیاوردی حالاحالاها دلم ازت گرفته بود...میدونم که منومیفهمی میدونم که درکم میکنی...میدونی یاده حرف اون مشاوره افتادم که بهم گفت اختلاف شما توی یک مورده اونم اینکه من از تو برون گراترم ودارم فکر میکنم شایداینه که باعث آزارمون میشه هرچندمنم مثل تو توی جمع آرومم اما تمایلم به آدما به دورهمی به مهمونی بیشتره امادرحد متوسط  
۰۶
تیر

یکی دوماه پیش که استادجلسه ی تحلیل روانشناسی فیلم فروشنده روگذاشته بود یادمه که میگفت ازموضوعات پررنگ توی این فیلم خشونت جنسیه...خشونت جنسی فقط توی صحنه حمله اون پیرمرد به رعنا توی حموم خلاصه نمیشه...توی خندیدن بازیگرمردتئاتر به خانوم مقابلش که نقش فاحشه روداشت توی صحنه ای که خانومه توی تاکسی به عماد گفت جمع وجورتربشه وآخرش اومدجلونشست حتی توی صحنه آخرکه عمادورعنا برای گریم خیلی  بی روح نشسته بودند وپشت صحنه شون بازیگرنقش زن فاحشه قرارداشت وحتی توی پشغامگیرمردصاحبخونه کاملامشخص بود...بعدازفیلم هیس دومین فیلم اثرگذار وپرمعنی که توی سینمادیدم فیلم فروشنده بود...وچقدقشنگ استاد صحنه ی اول این فیلم رو برامون پررنگ کردوقتی که گفت همه ی فیلم ازصحنه ی اولش مشخص بود حول چی میچرخه وصحنه ی اول این بود:یه اتاق خواب که دیوارش ترک خورده ویه تخت بهم ریخته...این دوتافیلم ازاونجایی اومدن دوباره توی خاطرم که سه تاتجاوز درعرض چندساعت فقط به یک کلانتری گزارش شد...چقدترسناکه که آدما به خضوصی ترین حریم هم دست درازی میکنن...چقدقبیحن کسانی که واسه چندلحظه لذت روان یک آدم روان یک بچه رو بهم میریزن...هیشکی نمیتونه ضربه ای که به اون بچه واردشده تصورکنه ...دربهترین حالت اگه فکرخودکشی به سرش نزنه یا ازهمه مردا فراری میشه یا با بی بندوباری سعی میکنه دردش خودش روالتیام بده...تعجب از بی شرفاییه که یادشون میره دنیا داره مکافاته و زندگی یک آدم روبراش کابوس میکنن...واقعا که چقدخشونت جنسی توی جامعه زیاده...منی که آدم بزرگم وقتی یه حرومزاده بهم زد ودررفت تاچندروزحالم بود هنوزم که هنوزه صدای موتوردورم میشنوم یه لحظه تنم میلرزه هنوزم گوشی دستمه که فوری زنگ بزنم پلیس اون وقت اون بچه ی معصوم چه زجری میکشه فقط خدامیدونه...دور وزمونه ی ترسناکی شده

۰۵
تیر
یادم نمیادهیچ عیدفطری اینقددوروبرم خلوت بوده باشه وخونه نشین باشم!!!!!!
یوقتایی غریب بودنت خیلی پررنگ میشه مثه عیدا مثه تعطیلیا مثه آخرهفته ها...چندوقته شدیدا احساس انزوا میکنم درسته شهرمونم که بودم رفت وآمد آنچنانی نداشتیم اما همین که باآبجیام توطیه میکریم مامان وبابارومیکشوندیم یاخونه فامیل یا دست کم پارک میرفتیم...اینجاتفریحم شده سرکارفتن...میدونم امشبم همه دورهمن واقعاخوشبحالشون رفت و آمدبابقیه آدمو سرزنده نگه میداره...یوقتایی فک میکنم عجله کردیم که اومدیم زیریه سقف علی که اکثرمواقع کلانتریه و وقتی هم که میاد اینقدخسته س ک میخوابه منم که امتحانام تموم شده چ کاریه خونه گرفتیم وقتی روزی چندساعت بیشترهمو نمی بینیم!!!!!!ولی خب بی انصاف نباشم علی تایم آزادش از تفریح و گردوندن من کم نمیذاره آخرشم که امسال نه یکی دوسال دیگه همین آش وهمین کاسه وباید غریبی طی کنیم پس چ فرقی میکنه!!!!!!!!قشنگ معلومه خوددرگیری دارما