حســــــــــــــــرتــــــــ
فقط یادمه وقتی گفت نمیتونیم عروسی بگیریم گوشام دیگه هیچی نشنید وچشمام فقط راهی رومیدیدکه دلم میخواست زودترتموم بشه وبرسیم خیلی زورزدم تاچندتاازجمله هاشوبشنوم دلم میخواست بهش بگم خودم تاتهشو خوندم دیگه هیچی نگوامازبونم به گفتن نمیچرخید شوکه شده بودم آخه مگه میشه یه پدربگه من نمیتونم بگه دلخوریم پیش بیادبرام مهم نیس
من به جهنم مراعات پسرشومیکرد
دلم میگه حرف ازنتونستن نیست حرف ازنخواستنه که اگه حرف ازنتونستن بودهمون روزخواستگاری قرارمدارنمیذاشتن مگه میشه آدم خرج ودخلشوندونه وروهواحرف بزنه!شایدم من وبابام خیلی ساده ایم که برای حرف آدماارزش قایل میشیم من که یادگرفتم دیگه توزندگیم برای حرف احدی تره خوردنکنم بابام بعداین قضیه یادمیگیره قطعا
فقط اگه یذره روراست بودن میتونستیم یه فکری بکنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب اماافسوس
من بااوناکارندارم که اگه زنگ بزنن هم حرفمومیزنم دیگه بسه سربه زیری امابرای من مهم علی هست که میدونم اگه پابه پاش برم بیشترازیه عروسی برام مایه میذاره
شب مزخرفی بود
- ۹۵/۰۷/۱۷